به امتحانش میارزه

به امتحانش میارزه

کلینیک لاغری و کاهش وزن سیبیتا
کلینیک لاغری و کاهش وزن سیبیتا تهران
کد عضویت: کارشناس‌ارشد شماره نظام: ۶۵۱۵۶
Copative

بعد از چند ماه هم رو می‌بینیم. ماسک تا زیر چشم‌هام رو پوشونده اما خودمم. منم سلام و علیک اول بی‌حال و گنگ انجام میشه. منم من. صدا، چشم‌هایی که دروغ گفتن بلد نیستن و اون حس آشنایی تو لحن و صدای من کار خودش رو می‌کنه. دقیق میشه توی صورتم و بالاخره اسمم رو صدا می‌زنه. منم خودمم.
ماتش می‌بره، می‌گه «خیلی لاغر شدی، اصلا نشناختمت». لبخند میزنم، لبخندم رو نمی‌بینه. لب‌ها و بینی‌ام مدت‌هاست زیر ماسک پنهانن. باید باشن. ماسک روی صورت آدم‌ها فضای شهر رو امن‌تر می‌کنه به همه حس امنیت و قانونمندی میده. تند و پشت سر هم می‌پرسه «چی کار کردی؟ ورزش؟ جراحی؟ رژیم؟»
چی کار کرده ام؟ چجوری باید توضیح بدم هفت هفته رو که گذروندم؟ شاید شوخی میکنه و دنبال بهونه برای نشناختن من. شاید … دوست مشترک از دور نزدیک میشه و سلام و احوالپرسی گرمی با هم می‌کنن و بی‌توجه به من می‌خواد از کنارم رد بشه. شوخی‌اش گرفته است. صداش می‌کنم، برمی‌گرده، چشم‌هامون خیره به هم نگاه می‌کنن. چشمها. اسمم رو صدا میزنه؛ خودمم منم ناباورانه براندازم میکنه. بهت‌زده با صدایی که از زیر ماسک سفیدش می‌زنه بیرون فقط می‌تونه بگه «چقدر لاغر شدی!»
دیگه باید با این کنار بیام، لاغر شدم! دو ماه پیش برای شنیدن این ترکیب، حاضر بودم چه مشقت‌هایی رو تحمل کنم. رنج. رنجی که در ادبیات عرفانی ما و حتی در سفر قهرمانی اسطوره‌ای جوزف کمبل از ارکان اصلی به… رنج می‌رود؟ متحمل رنجی نشدم. مطمئنم خیلی بهم خوش گذشته، خودم رو پیدا کردم. خود عاشقم رو.
چند سال پیش وقتی استاد صحبت از عشق جهان شمول و پاکسازی تن و روان می‌کرد، باورم شده بود، حرفش رو می‌فهمم اما چه فهمیدنی! چطور باور کرده بودم؟ وقتی هنوز خودم رو دوست نداشتم. دوست داشتن خودم با چند اما و اگر همراه بود، با شرط، با قید، با بند. بندهای محکم که من رو نگه داشته بود، بالهای پروازم رو شاید… این تازه شروعشه. شروع عشق جهان شمولی که سالهاست در جستجویش هستم. اما چطور باید توضیحش بدم؟ چی کار کردم؟ لاغر شدنم، امروزم، سبکی و رهایی و این عشق… عشق به من، به خودم رو چطور تو چند جمله توضیح بدم؟
چه اتفاقی برام افتاده؟ تند ولی شمرده می‌پرسه «کجا رفتی؟ رژیمش سخته؟» میگم «نه، اصلا نفهمیدم چجوری لاغر شدم!» رنگ نگاهش عوض میشه. ماتش برده و کمی بعد بهت‌زده می‌پرسه «روششون چیه؟» باید راهی پیدا کنم، باید راهی باشد. ترکیب عبارات ذهنآگاهی و بدنآگاهی توی سرم وول میخورن. شاید باید توضیح بدم که یه جور کار روی ذهن یاد میشه، یا روانشناسی یا… . هنوز خیره نگاهم می‌کنه و بی‌توجه به شلش که روی سرش سر می‌خوره، ماسکش را با دو انگشت کمی از صورتش دور می‌کنه تا هوای بیشتر رو توی ریه‌هاش ببره. سکوت من بیشترها و شاید وحشتناکش رو می‌کنه، «کجا هست؟ حسابی کنجکاو شده و منتظر جواب منه. نمی‌خواهم با گفتن «توضیحش سخته» توی ذوقش بزنم. اونم الان که خیلی دوست داره بشنوه که برای اونم جواب میده.
اول آسون‌ترین سوال رو جواب میدم «سمت ستارخان». تمام هوایی که وارد ریه هاش کرده، یک جا بیرون میده. ماسک روی صورتش بالا و پایین میره. از اینکه اسم محله آشنایی رو شنیده، کمی خیالش راحت شده، می‌تونم آرامش رو توی نگاهش ببینم. قبل از اینکه بتونم کلمات رو برای جواب سوال اولش کنار هم بچینم، شمرده و آروم دوباره می‌پرسه «سخته رژیمش؟»
سرم رو به نشونه نفی تکون میدم، ذهنم درگیر کنار هم چیدن واژه‌هاست. بالاخره چند تا کلمه که بتونن معنی درستی رو برسونن، از توی کیسه شلوغ و درهم واژه‌هام پیدا میکنم «بیشتر تغییر سبک زندگیه.» گنگتر نگام میکنه. برای چند لحظه از لاغر شدنم، از آمدنم، برای این که من رو بشناسم پشیمون میشم. چرا توضیحش انقدر برام سخت شده؟ آخرین باری که هم رو دیدیم به لیپو و جراحی فکر می‌کرد. حتی وقت گرفته بود که برای مشاوره. قبل از اون هم یه رژیم سخت و کشنده بود که حتی فکر بهش کرد، کافیه که گرمای شدیدی رو توی سرم حس کنم. صداش رو که می‌شنوم، خیالم راحت میشه، هنوز وقت دارم.
«رفتم برای جراحی، همه چی هم اوکی بود… تخفیف هم گرفتم اما به این ماجرای لعنتی و قرنطینه‌بازی رسید.» مصمم‌تر میشم جراحی رو از سرش بیرون کنم. جراحی یعنی بیهوشی و تیغ و خون و درد و…. تهش که چی؟ اگر واقعا عوض نشه فقط یه دوره می‌تونه از تماشای کوتاهی خود توی آینه‌اش لذت ببره. «الان باز رفتم زیر نظر دکتر تغذیه، ولی کم نمیکنم.» تصور یه برگه پر از اسم و اندازه غذا، اصلاً تصویر خوشایندی نیست. ذهنم روش رو برمی‌گردونه و حاضر نیست حتی یه کلمه از اون کاغذ توی تصورم رو بخونه. «حسابی هم رژیمم رو آورده پایین ها! اما انگار نه انگار. نگا» با دو دست از دو طرف پهلوهاش رو نشونم میده. دیگه واقعا دارم دلم براش می‌سوزه. طفلک بیچاره. «حالا دکترم گفته بعد قرنطینه بیا، برای عمل.»
کلمات زیر ماسک سفید روی صورتم بیرون میزنن. انگار قبل از من، اونا توان تحمل از کف دادن. «جراحی که چاره کار نیست، خودتم می‌دونی. قرنطینه نجات داده. یک بدن هیچ‌وقت دچار اضافه وزن نمیشه. اگر اصل ماجرا درست نکنی، جراحی هم کنی، باربی هم بشی باز برمی‌گرده. تازه کلی به بدنت آسیب هم زدی و داغونش کردی.» چیزی نمونده زیر گریه بزنه. درکش میکنم. همیشه به فکر راه‌های آسون بوده که از شر این همه بار خلاص شود. «چی کار کنم پس؟ دکتر پرونده‌م رو که دید گزینه خوبیم برای عمل. جواب میده روم.» نمی‌تونم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. زیر ماسک دو سر لبم از هم دور میشن و کش میان. بی‌صدا.
دیگه به سختی قبل نیست، کلمات وایسادن تو صف که بزنن بیرون. خیلی به خودشون مطمئنن و من رو هم آروم میکنن. «تا خودت رو دوست ندارم باشی، هیچی درست نمیشه. تا ریشه مشکل رو پیدا نکنی، نمی‌تونی به داد خودت برسی. الان که کاری نمیشه کرد همه جا بسته شده. این روش رو امتحان کن، اگه جواب نداد، بعدش برو برای عمل.» لبخند میزند «خیلی مطمئن حرف میزنی! واقعا جواب میده؟» می‌خندم و می‌گذارم صدای خنده‌ام رو بشنوه «تو که به فکر می‌کنی، قبلش این رو هم امتحان کن. چیزی از دست نمیدی. میدی؟» سرش رو به نشونه منفی تکون میده. یکباره چهره اش درهم میره. «اگه با هیپنوتیزم و تمرینای ذهنیه… یه بار رفتم سراغش… جواب نداده.» به خندیدن ادامه میدم. «پیش یه روانشناس هم می‌رفتم، با گریه و داد و فریاد می‌گفت باید خودت رو درک کنی تا وزنت بیاد پایین، اونم نشد.» فقط نگاهش میکنم. «رژیم بالا بردن متابولیسم هم گرفتم، دو دوره. انقدرم سخت بود. همه روز گرسنه بودم… اصلا جواب نداد.» نگاهم نمیکنه. «دمنوش و دارو و کرایو و … این آخری هم رفتم پیش یکی که طب سنتی بلد بود و می‌گفت باید مزاج کنی… کلی جوشونده به خوردم داد. یکی از یکی مزخرف‌تر و بدرد نخورتر… تهش هم هیچی… هیچی که نه. سه کیلو هم اضافه کردم. معلومه؟» دیگه خبری از اون حس پشیمونی نیست. خوشحالم که لاغر شدم، خوشحالم که دیدم، خوشحالم که به همه حرفاش گوش کردم. ساکته، چشماش رو دوخته به ماسک روی صورت من. منتظره حرفی بزنم. میزنم. «شاید همه این روش‌هایی که گفتی رو یه سری هم جواب داد. اما وقتی مثل زندگی می‌کنی و تغییر می‌کنی که باید توی راه و روشت نکند، چیزی عوض نمی‌شه. میشه این حال تو.» شونه بالا می‌ندازه و نگاهش رو می‌دوزه به دو سه تا ابر بزرگ سفید توی آبی آسمون. «اینجا که تو رفتی، اینجوریه؟ میتونه سبک زندگی منم عوض کنه؟» سرم رو نشونه جواب مثبت تکون میدم. «اگه خودت بخوای.» خوشحالم که دیدمش. خوشحالم که … «گفتی اسمش چی بود؟» شمرده می‌گم «سیبیتا.» چند بار این واژه رو با خودش تکرار میکنه. خوشحالم که قدم گذاشتم و سیبیتایی شدن رو تجربه کردم. خوشحالم جای اون، این‌جور مستاصل و کلافه، وسط خیابون، به عمل و رژیم فکر نمی‌کنم. خوشحالم که می‌تونم کمکش کنم که حال خودش رو خوب کنه و از تماشای خود توی آینه‌اش لذت ببره. خوشحالم دوست داشتن خودم رو تجربه کردم. یه وقتایی باید گوش کرد، ساکت، فقط شنونده بود. همین.

مرجان سیبیتایی

مقالات دیگر از کلینیک لاغری و کاهش وزن سیبیتا